با آنکه چشمان فرزندانش و غرهای همسرش را میدید اما به یاد سوگندش میافتاد که دیگر خلاف نخواهد کرد. اما مگر شدنی بود حتی یک پراید درب و داغان هم برای مسافرکشی نداشت هر چه داشت از دست داده بود و سالهایی که در زندان بود همه مال و منالش را طلبکارها برده بودند.
یک آپارتمان اجارهای با سه فرزند و خواهری که از سن ازدواجش سالها گذشته بود. دو ماه کرایه عقب افتاده بود. اسم صاحبخانه که روی گوشی تلفن همراهش میافتاد نفسش بند میآمد که ای خدا دوباره حتما میخواهد کلی لیچار بارم کند. دیگر شدنی نبود... با خودش گفت دیگر شدنی نیست باید قسمم را بشکنم تا کی میتوانم به چشمهای بچهها نگاه کنم و صبح تا شب در خیابانها پلاس باشم یا غرهای زنم را بشنوم و سکوت و گوشه گیری خواهرم را که انگار نان خور زیادی است، تحمل کنم.
از جلوی یک طلافروشی رد شد لحظهای ایستاد به یاد نرگس همسرش افتاد که هر بار از جلوی طلافروشی رد میشوند با حسرت میگوید: خوش به حال زنهایی که عاقبتشان خیر است و با ناز میآیند و هر چه دلشان میخواهد شوهرشان بیمنت برایشان میخرد سهم ما از زندگی فقط فلاکت بود و حسرت...
آقا ناصر با خودش گفت: این بهترین راه حل است اگر زندگی خوب میخواهند باید قبول کنند وگرنه باید با همین نان کارگری آن هم یک روز باشد یک روز نباشند روزگار بگذرانند.
آن شب از این طرف به آن طرف میشد به هر حال باید راهی برای گفتن این موضوع به زن و خواهرش پیدا میکرد شب تا صبح خواب به چشمش نیامد و صد مدل فکر کرد و صد راه انتخاب کرد تا اینکه صبح بتواند آنها را با خود موافق و همراه کند.
سفره صبحانه مثل همیشه یک تکه نان بود و پنیر مانده خشک شدهای که بچهها با اخم و تخم نگاه کردند و رفتند. محمد پسر بزرگ آقا ناصر چند تا قند درون چایی ریخت و با تکهای نان خورد و گفت: این چای شیرین حداقل تا ظهر ما را نگه میدارد این پنیر را جلوی موش بیندازی مسموم میشود... بچهها هم یکی یک لیوان چای شیرین با نان خالی خوردند و رفتند.
لیلا 36 ساله به نظر میرسید بالای چهل سالش باشد از زمانی که بود یا به دنبال بدهکاری و زندان آقا ناصر بود یا به دنبال بدبختی و جور کردن خرج ومخارج بچه هایش با این چرخ خیاطی لعنتی. این روزها هم که همه لباس حاضری میخرند اصلا اینجوری به صرف آنها در میآید تا پارچه بخرند و لباس بدوزند آیا مدل مورد نظرشان در بیاید یا نه.
لیلا کنار رختخواب آقا ناصر رفت و گفت: پاشو برو یه خاکی توی سر این خرج ومخارج کن چقدر غر زدن و گشنگی این بچههای بدبخت رو تحمل کنم؟ صبح تا ظهر با شکم خالی توی مدرسه آیا میتوانند درس یاد بگیرند؟ آقا ناصر که تا صبح چشم روی هم نگذاشته بود با سنگینی پلکش را باز کرد و گفت: امروز جایی نمیرویم برو حنانه را بیدار کن کارش دارم هر دو با هم بیایید میخواهم با شما صحبت کنم برای برون رفت از این وضعیت تنها یک راه داریم وگرنه کار پیدا نمیشود...
حنانه و لیلا و آقا ناصر علی رغم میل باطنی خود تصمیمشان را گرفتند انگار چاره ای غیر از این نداشتند. آن روز بعدازظهر سوار بر اتوبوس به یکی از شهرستانهای نزدیک رفتند و خانوادگی در حالی که تیپ زده بودند وارد طلافروشی شدند چنان وانمود میکردند که گویا آمدهاند برای حنانه عروسشان طلا بخرند. با اینکه سن حنانه خیلی کمتر از برادرش بود اما بگونهای وانمود میشد که انگار این دو قرار است ازدواج کنند و سرویس طلای عروس باید گران و سنگین باشد و در شأن عروس.
حنانه و لیلا که تا به حال خلاف نکرده بودند ابتدا کمی هول شدند نمیتوانستند مثل آقا ناصر راحت فیلم بازی کنند اما هنگامی که با اخم و ابروهای گره خورده آقا ناصر روبه رو شدند باید دست وپای خودشان را جمع میکردند ومجبور بودند نقششان را به بهترین نحو اجرا کنند.
چند تا طلای مختلف از این سمت ویترین و از آن سمت ویترین میخواستند و در غفلت طلافروش یکی دوتای آن از زیر چادر لیلا که خود را جای خواهر شوهر داماد جا زده بود میافتاد و بعد از کمی چک و چانه زدن بدون خرید طلا از طلافروشی خارج میشدند.
روزها و ماههای اول همه چیز خوب بود. لیلا و حنانه طلافروشی را پیدا کردند که حاضر بود با قیمت کمتری این طلاها را از آنها بخرد. انگار لیلا و حنانه هم دیگر به سرقت خانوادگی از طلافروشی عادت کرده بودند.
سبدهای یخچال پر از میوه شده بود. در فریزر از حجم زیاد گوشت و مرغ بسته نمیشد. بچهها مانده بودند با این همه خوشی چه کنند بی خبر از اینکه خوراک آنها از پول طلادزدی خانوادگی پدر و مادر و عمهشان است.
آقا ناصر و لیلا خانم به بچهها گفته بودند که سه نفری در آشپزخانه ای در یکی از شهرستانهای نزدیک کار میکنند و این درآمد از آنجاست...
شکایتهای طلافروشیهای مناطق مختلف در حومه یک استان منجر به دستگیری و ردیابی این سه نفر شد. سه نفری که به خاطر مشکلات مالی دست به دزدی زده بودند و اینک لیلا و حنانه با دستهایی که دستبند بر آن خودنمایی میکنند نه روی دیدن بچهها را دارند و نه میتوانند نسبت به آینده نامعلوم بچه هایی که نه پدر دارند و نه مادر و نه پولی برای ارتزاق بیخیال باشند....
داستانی که خواندید واقعیتی است که در یکی از شهرستانهای کشور به وقوع پیوسته است خانوادهای به دلایل گوناگون از جمله فقر اقتصادی و فقر فرهنگی در نقشهای از پیش تعیین شده به عنوان خریدار از طلافروشیها سرقت میکردند و برای اینکه ردی از خود به جا نگذارند در شهرستانهای مختلف اقدام به دزدی میکردند. بدیهی است که برخورداری خانواده از نیازهای اولیه عامل مهمی در کاهش جرم و جنایت است اما این مسأله به خودی خود نمیتواند عامل ارتکاب جرم باشد بخصوص در خانواده ای که باید الگوی سه فرزند باشند. به هر حال به نظر میرسد وضعیت بد معیشت اقتصادی عامل مهمی در ترغیب افراد به جرم و جنایت باشد که باید از نظر مسؤولان به شدت مورد توجه قرار گیرد چرا که کشیده شدن جرم به درون خانواده و مجرم شدن گروهی خانوادهها آسیبهای متعددی را برای جامعه به دنبال خواهد داشت.
نظر شما